بالاخره حسین امروز رفت سربازی و این متنی بود که چند ماه پیش براش نوشته بودم.
اگر مادرم را جداگانه بخواهم حساب کنم ، این روز ها دلم بیشتر برای حسین تنگ شده است.حسین انصاری.رفیقی که هرجا باهم رفتیم همه گفتند: شما دوقلو هستید؟” شما برادرید؟” چقدر شبیه هم هستید!!!”شبی که فردایش می خواستم از بوشهر به سمت تهران حرکت کنم تنها کسی که بین دوستانم بخاطر رفتنم اشک ریخت ، حسین بود.وقتی میخواستم اسباب کشی کنم بهش گفتم اینجا برای جا به جایی تنها هستم ، گفت: خودم میام کمکت تهران.وقتی رسید با خوشحالی رفتم استقبالش ، سریع تا دیدمش محکم و طولانی بغلش کردم ، بغضم گرفته بود(دلیلش را نمیتوانم بنویسم).یکی دو شب بدون هیچ منّتی روی زمین خالی و توی هوای سرد خوابید و صبر کردیم تا اسباب ها رسید.چند شب بعد از اینکه کار های اسباب کشی کمتر شده و بازی فوتبال پرسپولیس ( تیم محبوب حسین ) برده و به فینال صعود کرده بود گفتم بپوش بریم بیرون دور بزنیم ، چیز زیادی از بیرون رفتنمان نگذشته بود که بدجور تصادف کردیم و این تصادف منجر به جدال افتضاحی شد.
(برای خلاصه کردن متن از بقیه داستان صرفه نظر میکنم)
بعد دو هفته که کنارم بود دیگه واقعا بهش عادت کرده بودم نمیخواستم بگذارم ازم دور شود اما نمیتوانستم بیش از حد اصرار کنم وقتی داشت میرفت تو مترو بهش گفتم: خیلی بهت عادت کردم الان که داری میری خیلی افسرده ام و تا چند روز این داستان ادامه دارد.هیچی نگفت سری تکان داد شاید او نیز دلش نمیخواست برود شاید هم پیش خودش فکر میکرد که در منزل من مزاحم باشد و رفتن را انتخاب کرد.از روزی که کنارش نیستم شاید یک روز هم نشده باشد که در ارتباط نبوده باشیم،هرچند وقت یکبار میپرسد:حسین چطوری؟ حالت خوبه؟ میگویم: فیزیکی خوبم ، روحی نه! میگوید: نباید کم بیاری،(حرف رکیک) باید موفق بشی و روی اینایی که مسخرت کردن رو کم کنی.تو میتونی ! حالا این روز ها حسین برای خدمت ظالمانه سربازی آماده میشود و به زودی عازم است و من بیشتر از همیشه دلتنگ و نگرانش هستم.امیدوارم هرچه زودتر این مدت برایش بگذرد و بتواند به اهدافش در زندگی برسد.حسین جان امیدوارم هیچوقت من و رفاقتمان را فراموش نکنی و همچنین فرصتی پیش بیاید که بتوانیم همیشه کنار هم باشیم و این دوری و غربت خسته کننده به زودی تمام شود.
درباره این سایت